چون برآمد آفتاب از مشرق پيراهنش

شاعر : سيف فرغاني

ماه رقاصي کند چون ذره در پيرامنشچون برآمد آفتاب از مشرق پيراهنش
دست در آغوش او بي‌زحمت پيراهنشاز لباس بخت عريانم و گرنه کردمي
گر بگيرد پاي او گردم به سر چون دامنشدست بختم برفشاند آستين تا ساق عرش
حال بلبل بين و با گل عمر ضايع کردنشنرگس اندر بوستان رخساره‌ي او ديد و گفت
گر طبيبم احتما فرمايد از غم خوردنشراستي جز شربت وصلش مرا دارد زيان
افتد از بام فلک خورشيد اندر روزنشز آرزوي او همي خواهد که همچون ماهتاب
دست او در گردنم يا خون من در گردنشوصل و هجر دوست مي‌کوشند هر يک تا کنند
يا به جاي خويش بنشان يا ز بستان برکنشبا قد و بالاي آن مه سرو را اي باغبان
آن که هر ساعت کند پيراهني پر گل تنشدامن دلهاي ما پر خار انده کرد باز
ز آفتاب روي او چون روز گردد روشنشگر ملامت گر نداند حال شبهاي مرا
اي صبا هر صبحدم مي‌بر سلامي از منشسيف فرغاني بدو نامه نمي‌يارد نوشت